واهمه های زميني (بخش دوازدهم)
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

جلیل، ازهمان شامگاهی که شیرین راگم کرده بود، برای یک لحظه هم آرام وقرار نیافته بود. با گذشت هر روز دلتنگ تر وبی حوصله تر شده می رفت وبا همه اعضای خانواده ،حق وناحق پرخاش می کرد و یا با مورد وبی مورد بهانه میگرفت وخواهرانش را لت وکوب می کرد. بیشتر ازدوهفته می شد که شیرین را ندیده بود ونمی دانست که چه واقع شده وچرا شیرین در کوچه دیده نمی شود؟ شب ها که به بستر می افتاد وبه یاد شیرین می بود، مدت ها ازاین پهلو به آن پهلو غلت می خورد. چهرهء معصوم وزیبای شیرین را درنظر می آورد. بعد انگشتان لطیفش را درعالم پندار دردست می گرفت وآن ها را نوازش می کرد، برلب می برد وبرآن ها بوسه می زد. از صفای تنش مشبوع می شد و بوی دلپذیر موهای شبق گون سیاهش رامی شنید وبا بی بیصبری منتظررسیدن سپیدهء سحر می شد. منتظریک روزنو که اگر خبری از شیرین بشنود ویا اثری از وی بیابد.

 

 آن روز ساعتی انتظارکشیده بود. شیرین می بایستی پیش ازتاریک شدن هوا، منزل اربابش را ترک می گفت وبه او می پیوست. جلیل مانند همیشه اورا تا خانهء شان همراهی می کرد. در طول راه باهم گپ می زدند، می خندیدند وقول وقرار برای روز بعد می گذاشتند. آن روز برای شیرین یک شانه طلایی رنگ خریده بود وچقدر دلش می خواست که شیرین آن هدیهء ناقابلش را برموهای سیاه شبق گونش بزند واظهار شادمانی کند. اما دریغ که شیرین نیامده بود، درعوض ارباب اورا دیده بود که ازدرون تاریکی پیدا شده بود. دیده بود که ارباب شیرین کج کج راه می رود وپاهایش در زیربارآن هیکل تنومند به سختی پیش می رود. دیده بود که ارباب شیرین پاکت هایی دردست دارد وبه چپ وراستش با پریشانی ونگرانی خاصی نگاه می کند وآرزو دارد تا هرچه زودترفاصلهء بین دکان مرجان بقال وخانه اش را طی کند. بعد ارباب شیرین کوپهء دروازه را به صدا درآورده بود .. شیرین را دیده بود که پیراهن گلابی خوش دوختی در بر کرده ، موهایش را شانه نموده وجای پای یک انتظار طولانی در کنج لبانش دیده می شود. جلیل این همه را در هنگامی دیده بود که هنوز تاریکی فراگیر نشده بود.پس ازبسته شدن دروازه ،  لحظات فراوان دیگری هم انتظار کشیده بود که شیرین بیرون شود. اما درعوض دیده بود که پدر ومادرشیرین شتابان وهراسان از راه رسیده بودند، درکوبیده بودند ولی هیچ کسی دروازه را برای شان باز نکرده بود.بعد دیده بود که چگونه پدر شیرین از دیوار حویلی بالا شده ودروازه را برای زنش باز کرده وهردو داخل خانه شده بودند.

 

  جلیل مدت دیگری هم آن طرف خانهء مامور سبحان ایستاده بود تا ببیند شیرین بیرون می شود یا نمی شود. ولی دریغا که خانه درسکوت فرو رفته بود، دروازه همچنان بسته بود وهیچ رازی را افشاء نکرده بود. ساعت هشت یا نه شب بود که ناگزیربه خانه رفته بود. جلیل درآن روزان وشبان گرفتاری های زیادی داشت. آن شب نیز باید ساعتی می نشست ومطلبی می نوشت. فردابعد ازدرس ها جلسهء سازمان اولیهء جوانان ناحیه بود. منشی برایش وظیفه سپرده بود تا مطلبی دربارهء کتاب " فولاد چگونه آبدیده شد " بنویسد وفردا برای اعضای سازمان بخواند. دیگر این که جام جهانی فتبال هم از طریق تلویزیون پخش می شد وآن شب تیم محبوبش – ارجنتاین- که درآن مرد شماره یک فتبال جهان         " مره دونا " بازی می کرد، با تیم ایتالیا مسابقه داشت. سؤال هایی هم ازمامامیش باشی افضل که اینک منشی حزبی  یکی ازناحیه های شهرشده بود، باید می پرسید. سوال هایی که برای آن ها پاسخی نمی یافت. می خواست از وی بپرسد که روس ها چرا وبه چه مناسبتی به وطنش آمده اند وچرا هرچه دل شان می خواهد انجام می دهند. این سؤال هارا همصنفانش ازوی پرسیده بودند. همصنفانش می دانستند که مامای جلیل اینک دم ودستگاهی یافته است، در نظام جدید.

 

  آن شب جلیل در همین افکار بود که دستی برشانه اش نهاده شده وصدایی دربیخ گوشش بلندشده بود :

 

  - اوهو، تو هستی جلیل ؟ دراین تاریکی چه می کنی ؟ خیریت خو است که از جایت شور نمی خوری وطرف دروازهء مردم می بینی ؟ نکند که عاشق شده باشی ؟

 

 - لطیف جان؛ به تو چه غرض؟ اما تو بگو که این جا چه می کنی ؟

 

 آنان چند کلمهء دیگر هم رد وبدل کرده بودند وبعد رفته بودند به طرف خانه های شان. آندو با هم دوست بودند ، با هم مزاح می کردند واز حرف های کنایه آمیز و طعنه های همدیگر آزرده نمی شدند؛ اما حرف های امشب لطیف به نظر جلیل بسیار پر معنا معلوم شده بود. آیا لطیف خبرداشت که او شیرین رادوست دارد؟

 

   جلیل که به خانه رسید ، هشت ونیم شب بود. مامایش مثل همیشه مهمانداربود ومادرش قمر مثل همیشه ناراحت وپریشان به خاطر ناوقت آمدنش به منزل. از اتاق نشیمن صدای زنی بلند بود که می گفت :

 

   - بلی من هیچ شکی ندارم که این کار، کار ضد انقلاب است...

  - رفیق کبرا ! شما چطور این مسأله را ثابت می سازید؟ آیا ضد انقلاب تا این حد توانایی دارند که به مکتب شمادرروز روشن داخل شوند ومخزن آب آن رامسموم کنند؟ آیا این یک اتهام نیست ؟

 

  - نی ، اتهام نیست، ما شاهد داریم. دودختراز شاگردان صنف هشتم ، زهرا وگل غتی دیده بودند که معلم مضمون دینیات " سنبل " جان ومعلم تاریخ شان " علیا " جان ، بعد از رخصتی در مخزن آب چیزی را ریخته بودند.

 

 - کبرا جان! اگرچه من پولیس نیستم؛ ولی در ذهنم سوال هایی خلق می شوند . مثلاً شما می گویید که معلم دینیات وتاریخ یک چیزی را در مخزن آب مکتب ریختند، امانمی گویید که آنان چگونه سرپوش مخزن آب را برداشتند و آن چیز را که نه شکل آن معلوم است ونه ابعادش ونه این که آیا جامد بود یا مایع درپیش روی چشمان دوشاگرد تان به داخل مخزن انداختند.

 

  - منشی صاحب ، من که دروغ نمی گویم. حیف که زهرا جان به شدت مسموم شده وجان سپرد وگل غتی هم در شفاخانه افتاده و اجازهء گپ زدن ندارد..

 

 - اگر این طور بود پس چرا شاگردان تان یعنی همین زهرا وگل غتی از آبی نوشیدند که دربرابر چشمان شان مسموم ساخته شد ؟

 

  - رفیق منشی ، آن طفلک ها چه می دانستند که معلمهء دینیات شان به این کار ناروا دست زده است؟ این طور نیست حمیده جان؟ اما حمیده جان، خودت که سنبل معلم تاریخ را می شناسی ، چرا درموردش برای رفیق منشی سخن نمی زنی ؟

 

 - رفیق منشی ! مدیره صاحب راست می گوید. شوهر سنبل طاووس نام دارد.  اگرچه طاووس خاله زادهء مادرم است ولی او مردی است بد فعل وبداخلاق وقمار باز ودزد وشراب خور ودختر باز و مادر آزار وپدر آزار. درکوچهء ما که بود، چند نفرجوان دیگررا هم بد راه کرده و یک دسته جور کرده بود.آنان پیراهن وتنبان سیاه می پوشیدند ونام دستهء شان را گذاشته بودند: "  سیاه پوشان کاکه "، بچه های دسته اش طاووس را شاه سیاه پوشان می گفتند. طاووس به زحمت وبه زور پول ، مکتب را خلاص کرد وبعد از فراغت در زمان جمهوری داوود خان مدتی غیب شد و به وطن که برگشت انقلاب شده بود  وحالا می گوید که جهاد می کند برعلیه روس ها وکمونیست ها..

 

   - با سنبل چه وقت عروسی کرد؟ آیا آنها دلباختهء یکدیگر بودند ؟

 

  - نی ، دلباخته نبودند. سنبل دخترکاکای طاووس است واز طفولیت باهم نامزد بودند.

 

  - دربارهء شکل وشمایل وقد واندام وخصوصیات دیگر طاووس کمی دیگر هم بگویید..

 

  - او قد بلندی دارد وبارزترین نشانه اش خال سیاه درشتی است که بررخسار چپش دیده می شود. طاووس مردی است درحدود سی وپنجسال سن، دارای چشمان سیاه وچهرء گندمگون . او مردی است قسی القلب وبی رحم و بی گذشت و...

 

  - می دانید که حالا درکجا است ؟ درکابل یا درپشاور؟

 

 - او دیگر در کوچهء ما زنده گی نمی کند. خاله ام می گوید که رفته است پشاور ولی در همین روز ها برادرم اورا در چهاردهی دیده بود...

 

   اما جلیل که تصادفاً این سخنان را شنیده بود ، به نظرش رسیده بود که وی باید همان کسی باشد که پدرش را به قتل رسانیده است. قاتل پدرش هم خال سیاه کلانی بررخسار چپش داشت. قدش هم بلند بود ورنگ جلدش هم گندمی ودرآن روز خونین جامهء سیاه دربرداشت. جلیل می خواست داخل اتاق شود وسؤالهای دیگری هم در مورد شاه سیاه پوشان ازمهمانان بپرسد؛ ولی حیف که در همان لحظه بانوان به قصد رفتن به خانه هایشان برخاسته بودند. آنان عجله داشتند تا پیش ازانفاذ قیود شب گردی به منزل های شان برسند.

 

   معلم های مکتب  که در موتر جیپ باشی افضل نشستند ورفتند،جلیل درفکر نوشتن مقاله افتاد. مقاله راکه می نوشت، هم طاووس را فراموش کرده بود وهم لطیف لنگ را وهم حادثهء احتمالیی را که برای شیرین می بایستی رخ داده باشد. در این گونه حالات او با حضورذهن کامل می نوشت ...محتویات کتاب را یک بارد یگر درذهن جوانش مرور کرد وبه " پاول " قهرمان کتاب  فکر کرد که چگونه در کشاکش ودرکوران حوادث مانند فولاد آبدیده شد و برای کشورش افتخار آفرید. با همین یاد آوری صفحه یی را به عنوان مقدمه نوشت وبعد دربارهء مبارزه وضرورت رشد وانکشاف حس وطنپرستی درمیان جوانان به قلمفرسایی پرداخت و پس از آن که چند صفحهء دیگری هم نوشت ، آه رضائیت آمیزی کشید وبه فکر بازی فتبال افتاد. به این فکر که شد به طرف اتاق نشیمن دوید. در اتاق مامایش به تماشای آخرین قسمتهای راپورتاژ مارشی نشسته بود که دربارهء تقبیح اعمال ضد انقلاب – مسموم ساختن دختران مکتب ها – به راه انداخته شده بود... مامایش بی خیال نشسته بود، سگرت دودمی کرد وبالا رفتن مشت های رفقایش  را درآن راه پیمایی بزرگ با رضائیت کامل تماشا می کرد. مامایش درفکر بازی فتبال نبود . حیف بود. صد حیف !

 

 باشی افضل که جلیل را دید گفت :

 

 - مثل این که خوابت گرفته است . خوب ، حالا من به اتاقم می روم...

 - نی، تا حالا مصروف بودم. یک مقاله نوشتم . صبح جلسه داریم. حالا هم مسابقهء فتبال هست ...اونه شروع شد..

 

  باشی افضل فاژه کشید ، برخاست ورفت . نیمهء دوم دیداررا نشان می دادند. " مره دونا" تا آن وقت هیچ گولی نزده بود؛ ولی درآخرین لحظات بازی، گول سرنوشت سازش را زد وفریاد شعف وشادمانی جلیل را بلندکرد : گول، گول..!

فریادش آنقدر بلند بود که مادرش ازخواب پرید وخواهرکوچکش گریه سرداد. دربستر هم که افتید هنوزهم خوش بود و دلش نمی خواست تا خوشی های آن لحظات را دردامن خواب وبی خبری رها کند.

 

   دقایق فراوانی ازاین پهلو به آن پهلو غلتید . شیرین هیچ درذهنش نبود. طاووس را هم فراموش کرده بود ولطیف را هم. آن چه بود، فتبال بود وشوت جانانهء مره دونای جادوگر. اما خواب که آمد واو را در ربود، ناگهان دید که اضلاع بام ها ، سایه های دیوارها وخطوط پیچ درپیچ وموج دار کوچهء شان را طوفان سهمگینی دربرگرفته است. رعد می غرد وبرق اشکال هندسی زرینی درآسمان تاریک و تیرهء کوچه شان رسم می کند. طوفان زورمندی بود. وحشتناک بود ، چنان نیرو داشت که تکدرخت شنگ پیش روی خانهء مامور سبحان را ازبیخ کنده بود. شاخه هایش را شکسته بود. طوفان شاخه های درخت وخاک کوچه را لوله کرده وبه دکان صمد نانوا کوبیده  بود وازمیان این طوفان مدهش صدای استغاثه آمیزی دختری، به گوشش رسیده بود: مسلمان ها کمک کمک !

 

 خدایا،آیا این صدای شیرین بود؟

 

 جلیل درآن روزها در صنف یازده مکتب درس می خواند. روس ها که آمده بودند ومامایش به نام ونشانی رسیده بود، دیگر به نزد صمد نانوا نمی رفت . قمردرخانهء علم وفرهنگ شوروی کار می کرد. وظیفه اش شستن وروفتن وتمیز نگهداشتن آن جا و چای وقهوه تیار کردن برای کارمندانش بود.معاش خوبی می گرفت وکوپون مواد غذایی هم برایش دست وپا کرده بودند. به خانه هم که می رفت ، خیاطی می کرد وبه همین سبب اکنون چشم به جیب برادرش نداشت ومستقل شده بود.

 

  اما آن چه جلیل رارنج می داد، این مسأله بود که مادرش وقت وناوقت به نانوایی می رفت. به دکان نانوا تنها می رفت. به دکان که می رسید، چادرش را روی شانه هایش می لغزاند، به موهای سیاهش دست می کشید، موهایش را همچون آبشاری بالای شانه هایش رها می کرد، به صمد لبخند نمکینی تحویل می داد ، چشم درچشمش می دوخت وایما واشاره یی می کرد. اما آن وقت ها جلیل کودک بود و به این رفتار وکردارمادرش توجهی نداشت؛ ولی حالا که نوجوان شده وخطی برعارضش رسته بود، هیچ خوش نداشت که مادرش را به بهانهء خرید نان دردکان صمد ببیند.

 

  یک روز که جرأت به خود داده وبامامایش در این باره حرف زده بود، باشی افضل به او گفته بود: " مادرت زن پاک وباعفتی است. اما حق دارد که از کسی خوشش بیاید، هرکس که باشد. وزیر یا جوالی ونانوا . زیرا همه انسان هستند ودارای حقوق مساوی. حالا اگر این صمد آدم خوبی باشد واز مادرت خواستگاری کند، من هیچ مخالفتی ندارم. خواهرم جوان است ونمی تواند تا آخر عمر بدون شوهرزنده گی کند. یادت باشد بچیم که حالا آن دوران ها گذشته است که یک زن بیوه ، از شرم وننگ زمانه نمی توانست تا آخر عمر شوهر کند. ...ما برای چه مبارزه کرده ایم ، به خاطر رفع همین بی عدالتی ها و ظلم های اجتماعی یا برای تایید کردن وصحه گذاشتن به این همه نابرابری ها؟ بچه ام جلیل ،حالا اگر تو به خود حق می دهی که دختر خلیفه غلام رسول را در تاریکی های کوچه غافلگیر کرده ، بوسه یی ازوی بربایی ، پس چرا این حق را از دیگران می گیری که درروز روشن یکدیگر خویش را ببینند وبرای زنده گی آیندهء شان تصمیم بگیرند...

 

***


پس ازآن شب که جلیل با یأس ونا امیدی از پشت دروازهء مامورسبحان دور شده وشیرین را ندیده بود ، هرروزدر ساعت معین به همان جا که میعاد گاه شان بود، می رفت . مدت ها می ایستاد ومنتظرمی ماند. آنقدر منتظرمی شد که اذان شام به گوشش می رسید ومرجان بقال دکانش را می بست. آمد وشد ها کم می شد وسروصدا ها فرو می نشست. ازبس که منتظرمی ماند، چشمانش خسته می شدند ، نفسش داغ می شد وشقیقه هایش می پرید وپشتش تیر می کشید ودرمی یافت که اگرتا دمیدن صور اسرافیل هم بایستد ، شیرین را نخواهد دید.بنابرآن راهش را می گرفت وبه خانه می رفت.

 

  دریکی از همین روزها مامور سبحان رادیده بود که به منزل می رود. دیده بود که ارباب شیرین افسرده وپریشان است وتوجهی به اطراف خود ندارد. سرش درمیان شانه هایش فرو رفته است وغرق دراندیشه های دور ودرازش است. همین دیروز بود که اورادیده وبه نظرش رسیده بود که بوت هایش دورنگ دارند. رنگ بوت راستش نصواری و رنگ بوت چپش سیاه است. جلیل که سلیپرهای مامور سبحان را دیده بود، خنده کرده بود. خندهء بلند وغیرارادی. .. مامورسبحان خنده اش را شنیده بود، سربرگردانیده وبا نگاه خشمناکی به سویش دیده بود. جلیل گریخته ولی درتمام راه خندیده بود. بعد فکر کرده بود شاید اشتباه کرده باشد وسلیپر های مامور سبحان درسایه روشن شامگاهی به نظرش چنان آمده باشند. اما جلیل اشتباه نکرده بود. مامورسبحان در آن روزها کسی رانداشت که هنگام بیرون رفتنش ازمنزل سلیپر هایش را رنگ کرده ودرپیش روی پاهایش بگذارد. درخانه اش مور وملخ جمع شده بودند وصدای خر به خاوندش نمی رسید..آنروز مامورسبحان عجله داشت . به اولین بوت هایی که دربرابرش قرار داشت پاهایش را فرو برده بود ورفته بود به سوی دفتر..

 

 مامورسبحان نمی دانست که اندازهء پای خلیفه غلام رسول با پای او یکسان است. خم هم نشده بود تانیم نگاهی به سلیپرهای صاحب مرده اش بیندازد. سلیپرها گرم وراحت  وآشنا بودند و پاهای اورا اذیت نکرده بودند. در سرویس ودفترهم کسی متوجهش نشده بود. وانگهی درآن روزها چه کسی به این مسایل خرد وریزه توجه می کرد. درآن روزها هرکس به فکر زنده گی وگرفتاری های شخصی واجتماعی خود بود. کینه نسبت به جنگ وعاملین هردوطرف جنگ، درقلب بسیاری ازشهریان می جوشید وکسی درفکر سلیپر ها نبود. ..

 

 مامور سبحان تمام روز را با همان بوت ها گذرانیده بود. تنها طرف های آخر روز هنگامی که رخصتی مامورین نزدیک می شد، سلمای تایپست که خم شده بود تا قلمش را از زیر میز بردارد ، سلیپر های دورنگ اورادیده بود. سلما اول تعجب کرده بود، بعدخندیده بود، سرکاتب شعبه هم که دانسته بود سلما چرا وبه چه خاطر می خندد، سیل خنده را سرداده بود. پس از لختی هر شش کارمند دفتر خندیده بودند . خنده ها بلند واوج گیر شده بود . آب از چشمان همه ریخته بود . شکم سلما ازفرط خنده به درد آمده بود ، سلما شکم خودرا قایم گرفته بود؛ امامامورسبحان بدون آن که خمی برابرو بیاورد، به کارش مشغول بود. تنها درآخرین لحظه همین قدر گفته بود: چه گپ شده ؟ آیا خرزاییده یا پشک ؟

 

***

 

  دوهفته می شد که جلیل ، شیرین را ندیده بود. آن روز جمعه بود، هنوز چاشت نشده بود. تا شام ورفتن به میعادگاه و لحظه های دیرپا ولی شیرین انتظار دختر محبوبش را کشیدن ، بسیار وقت مانده بود. هرکاری که می کرد درکشتن وقت مؤفق نمی شد. از نشستن درخانه دلتنگ شده بود. رفته بود به دهن دروازه خانه. د ردهن دروازهء خانه بالای دوزانو نشسته بود.درآن جا ، چوبکی را گرفته چهرهء شیرین را درزمین رسم کرده بود؛ ولی درفکر شیرین نبود، در فکر سؤال هایی بود که همصنفانش ازوی پرسیده بودند: روس ها چرا به این جا آمده اند؟ یک بار که از مامایش پرسیده بود، پاسخ سربالایی برایش داده بود. مامایش به او گفته بود که آنان به اساس دعوت دولت ومردم در این جا آمده اند. آمده اند تا جلو تجاوز خارجی ها را بگیرند.. ازمنشی سازمان جوانان ناحیه هم که پرسیده بود برایش جواب داده بود:           " فرزندان شوروی بزرگ را دعوت کرده ایم تا ازآرمان های مقدس انقلاب ما دفاع کنند. " جلیل که این جواب ها را به همصنفانش گفته بود، همه خندیده بودند . جواب ها هیچ کدام شان را قانع نساخته بود. اما دراین میان جلیل چه تقصیری داشت که بروی خندیده بودند؟ شاید مامایش هم تقصیری نداشت ومنشی سازمان اولیه هم. شاید این تقصیر، تقصیر فقر وبدبختی وعقب مانی وکمزوری مردم وکشورش بود. هرچه که بود، خویشتن را درحدی نمی یافت که به این سوال ها پاسخ دهد . درهمین اندیشه ها بود که لطیف شاگرد صوفی نجم الدین به اونزدیک شده وگفته بود :

 

 - جلیل آغا سلام ! چه حال داری ، درکدام فکر وسودا غرق هستی که آدم را نمی بینی ؟ یا می بینی وخود راتیر می کنی ؟

 

 - نی، چرا خود را تیر کنم؟ ببخش که فکرم در جای دیگر بود. خوب ، بگو چه حال داری وکجا می روی ؟

 

  - می روم که دکان را باز کنم وسماوار را روشن کنم..

 

  - مگر دکان را بسته کرده بودی دراین روز جمعه، که مردم بیکار هستند و به جز چای خوردن کار دیگری ندارند.

 

 - دکان را خو دیروز بسته کرده بودیم. از خاطری که دیروز رفته بودم به لوگر وصوفی هم کار داشت...

 

 - لوگر چی می کردی ؟

 

 - والله از تو چی پت کنم ؟ رفته بودم پشت ملا حسام الدین جن گیر.. ملا را پیدا کرده وآوردم که جن های زیرزبان دختر خلیفه غلام رسول را دستگیر وزنجیرپیچ کند...

 

 -اوه ، ازکدام دخترش را ؟

 

 - از شیرین را...

 

 - چه می گویی لطیف بچیم ، مگر دیوانه شده ای ؟

 

 - نی دیوانه نشده ام. اما تو چه قسم عاشق هستی که تا حالا خبر نداری. درحالی که نیم کوچه گی ها خبر شده اند وشاید تا صبح کل شهر خبر شوند. همین حالا برو وببین که در پیش روی خانه مامورک چه حال است؟

 

  ازشنیدن این سخنان رنگ چهرهء جلیل پریده بود. حیران وپریشان شده بود واندوه تلخی برقلبش سنگینی کرده بود. بعد با تضرع از لطیف خواسته بود تا تمام جریان را برایش باز گو کند... لطیف جریان را قصه کرده وافزوده بود: " کاش پشت این ملای پدر لعنت نمی رفتم. چه می فهمیدم که این بی پدر شیرین بیچاره را با قمچین می زند. .."

 

  - با قمچین ؟

 

  - بلی باقمچین می زند که جن ها اززیرزبانش بیرون بیفتند...بلی او چنان می زند که دل آدم برای شیرین کباب می شود...

 

- پس بیا برویم درناحیه ، مامایم را خبر را کنیم. مامایم امروزهم دروظیفه است..

 

  درتمام مدتی که آن ها به طرف ناحیه می رفتند، جلیل ساکت بود. او گیج ومنگ وبهت زده  بود که چگونه جن ها دربدن شیرین راه یافته ودرزیرزبانش جا گرفته اند. جلیل نمی دانست که جن چیست وچه شکل وقیافه یی دارد؟ آیا به چشم دیده می شود یادیده نمی شود؟ حرف می زند یا نمی زند؟ جسم دارد یا ندارد، لمس می شود یا نمی شود، غذا می خورد یا نمی خورد، گریه می کند یا نمی کند، عاشق می شود ودل می بندد یا نمی بندد. زنده جاوید است یا مثل آدم ها یک روزی زمان مرگش فرا می رسد. .. ؟ دلش می خواست این سوال ها را از لطیف بپرسد؛ اما اوقات لطیف تلخ بود و با خشونت قطی حلبی فانتا را که دم پایش قرار گرفته بود، با پای سالمش شوت می کرد وبار دیگر که به قطی نزدیک می شد، این دور باطل را ازسرمی گرفت. ..

 

  جلیل همین طور که راه می رفت ودربارهء جن ها می اندیشید، ناگهان به فکر " غیاث " افتاد. به فکر همان بچهء لاغراندامی که کلهءبزرگی داشت و هنگام بازی توپ دنده ، مرده بود. اما این غیاث چه بینی خردی داشت و چه چشمان کوچکی ، مثل دانهء گندم وچه گوش های بزرگی مثل پکه .. ولی چه بچهء بی آزاری بود. چه قدر فقیر بود. بیچاره بوت نداشت که بپوشد . صبح که می شد ماده گاو مادرش را می برد به چرا. از این لب جوی به آن لب جوی، از این کرت به آن کرت. بیچاره را چه قدر می زدند واذیت می کردند به خاطریک مشت علف بی حاصل. بیچاره بدون زدن هم گپ را می فهمید ، دیوانه نبود که گپ را نفهمد، اما با این هم می زدنش ، خدا ناترس ها.. البته گاه گاهی حالش دگرگون می شد، لرزه براندامش می افتاد ، به روی زمین می غلتید وازدهنش کف سرمی کرد. به همین سبب کشتکاران ودهقانان تصور می کردند که دیوانه است وچون می پنداشتند که دیوانه را باید زد، بنابراین وی را نیز می زدند وبرای برائت خود می گفتند، زدیمش که جن ها از جانش بیرون شوند. آنان ده ها حرف ضد ونقیض دربارهء آن پسر مظلوم می گفتند. به وی تهمت می بستند ، بهانه می گرفتند و بیچاره را خون و خون چکان کرده به نزد مادرش می فرستادند...

 

  مادرش که به جز همین یک پسر ویک گاو شیری نه درآسمان ستاره یی داشت ونه درزمین سایه یی ، بالای بام خانیش بالا می شد . یخنش را می درید، گریه می کرد، چیغ می زد ، هرکسی را که از کوچه می گذشت دشنام می داد وبا سنگ می زد ومی گفت : خداوند جزای تان را بدهد، درآن دنیا!

 

   آن روزکه جلیل دیده بود، چگونه غیاث را لرزهء مرگ فرا گرفته وچطور به روی زمین غلتیده بود، روز عید بود. مردم در بازار قریه شان جمع شده بودند وباهم عید مبارکی می کردند. مردم که غیاث را درآن حالت دیده بودند، به اطرافش حلقه بسته بودند. غیاث شتنک زده بود، دستک وپایک زده بود، رگ های گردنش پندیده بود، موهای سرش سیخ سیخ ایستاده بودند، عرق از سر ورویش جاری شده بود. از گلویش صدا های خرخر واز سینه اش صدای خش خش برخاسته بود وبعد کف سفیدی ازدهنش خارج شده ، شاشش رفته وتنبانش را تر کرده بود. اما پس از چند لحظه یی که صدای خندهء اوباشان کوچه فروکش کرده بود، از جایش برخاسته وبه نزد مادرش وگاو شیری اش رفته بود.

 

  جلیل آن روز به جز از کف سفید وبوی شاش ، هیچ چیزی را ندیده بود که از بدن غیاث خارج شود . اما مردم می گفتند که غیاث جن دارد. مردم می گفتند که هنگامی که غیاث تولد می شد،  پدرش درخانه نبود. پدرش نصف شب رفته بود به بازارک پنجشیر. بادنجان سیاه بار کرده بود بالای خر سفید ارباب گلو برای فروختن. مادرش دم دم صبح احساس درد نموده بود. درخانه هیچکسی نبود که برود پشت دایی " قندی گل " . مادرش اولین بار بود که می زایید. هیچ تجربه یی نداشت برای گذاشتن بارسنگینش به زمین . نمی دانست چگونه زن ها می زاییند وچه کار هایی ر انجام می دهند. فقط شنیده بود که باید زور زد تا طفل پایین بیفتد.. پس ناگزیر زور زده بود،بسیار زور زده بود،  زورها زده بود تا بچه افتاده بود. اما مادرش کلمهء شریف را نخوانده بود. از فرط وارخطایی یادش رفته بود ولی شنیده بود که ناف نوزاد را باید برید وگره زد وبا آب گرم شست. قیچی در دسترش بود.؛ اما آب گرم نبود. مادر ناف نوزادش را بریده وگره زده  وهمان طور خون وخونچکان رفته بود به تنور خانه . آتش افروخته بود ، آب را گرم کرده وبرگشته بود به اتاق با آفتابه یی ولگنی ..

 

 مردم می گفتند که مادرش درراه بازگشت ازتنور خانه به اتاقش بود که صدای خنده و قهقهه یی را شنیده بود. درخیالش رسیده بود که کسی با غیاث حرف می زند واو را نازمی دهد. صدا نازک وزنانه بود؛ ولی به صدای آدمیزاد نمی مانست. صدایی بود مانند وزوز زنبور. زنبوری که حرف بزند وبخندد و قربان وصدقهء نوزادش شود. خوب که گوش داده بود ، صدای خندهء غیاث نیز به گوشش رسیده و باتعجب شنیده بود که هردو خنده می کنند. هم غیاث و هم آن کسی که صدایش به صدای آدمیزاد نمی مانست ..

 

   اما این غیاث بیچاره چه زود مرد وجوانمرگ شد: نوروز بود، مراسم قلبه کشی خلاص شده بود. گوساله جنگی وقچ جنگی هم به اتمام رسیده بود. کلچه های تنوری را هم تقسیم کرده وخورده بودند. بزرگان قریه درپیتاو قلهء برگد نصرالله نشسته بودند . چای می خوردند، کلچه می خوردند، واز هر دری سخن می زدند. .. جوانان در گوشهء دیگری قطعه بازی می کردند. دسته یی ازآنان دربارهء گوسالهء ملک قدوس که چاق وپروار بود ؛ ولی تاب شاخ به شاخ شدن با گوسالهء گدا محمد را نیاورده وگریخته بود، گپ می زدند و می خندیدند. نو جوانان وکودکان همسن وسال جلیل وغیاث درپیش روی قلعه ، درکرتهای شد یار توپ دنده می کردند. مسعود پسر برگد ، میر میدان بود ونوبت توپ زدن ودویدن از دستهء میا جان چپ دست.

 

  میا جان که توپ را بادنده می زد ، توپ به هوا بلند می شد وبسیار دور می رفت، آنقدر دورمی رفت که تا بازگشتش به زمین ، بچه های دسته اش می توانستند تا آخر میدان بدوند و پس بیایند. خود جلیل هم خوب توپ می زد، اما بچه ها ترجیح می دادند که نوبت میا جان برسد و او توپ را قایم بزند وبه آسمان هفتم بفرستد. خدا میداند که چه واقع شد که درآن دَور، توپ بسیار دور نرفت ، توپ را مسعود قپ کرد ومسعود غیاث را که می دوید نشانه گرفت وتوپ هفت پوسته ( توپ تینس ) درست درگیجگاه غیاث خورد . غیاث برزمین افتاد وکف سفیدی از دهانش جاری شد ودریک چشم به همزدن جان به جان آفرین تسلیم کرد...

 

  نزدیک دروازهء ناحیه رسیده بودند. لطیف از بس قطی حلبی فانتا را با پا زده بود ، قطی کپ وکُپ شده وهیئت قطی بودنش را ازدست داده بود. دیگر خسته شده بود که به حرف آمد وبه جلیل گفت :

 

  - جلیل بچیم ، بیخی از گپ ماندی. بِــِل بـــِل طرف آدم می بینی وهیچ گپ نمی زنی.. اینه ناحیه .. پیش شو دیگر، مامایت را پیدا کن ...

 - لطیف جان ، راست می گویی. درفکر جن ها بودم. .. اماحالا توخودت پیش شو، گپ را توبزن زیرا از موضوع تو خبرداری..

  - خیراست، من گپ می زنم. اما تو چه قدر ترسندوک هستی . رنگت مثل دیوار سفیدشده . صوفی ما می گوید :" گر دل شیر نداری سفرعشق نکن. " اخر تو چه قسم عاشق هستی؟

درآستانهء دروازهء ورودی ناحیه ، آن دو را یکی از سربازان پولیس متوقف ساخته وپرسدیده بود، کی هستند ، کجا می روند وچه می خواهند؟

 

 قصهء شان راکه شنیده بود، برده بودشان به نزد افسرنوکریوال. افسرنوکریوال پس از شنیدن حرف های شان خشمگین شده وگفته بود :

 

  - حرامزاده ها، شما چی گـــُه می خورید ؟ جن وجادوگر وجن گیر ودختر وقمچین ؟ ما کجاییم دراین بحر تفکر وشما حرامی ها درکجا ؟ بروید مسخره گی نکنید، بروید ورنه این دنده ء برقی را درکونتان می زنم...

 

 آندو که پس گردن های شان را خاریده وسخت ترسیده بودند و چاره یی جز بازگشت نداشتند، ناگهان دیده بودند که موتر جیپی درمقابل شان متوقف شده بود. دربین موترافسر بلند رتبه یی بود که به سوی جلیل لبخند می زد وبا دست اورا به سوی خویش فرا می خواند. آن افسر ناصر بود وجلیل بارها اورا درخانهء باشی افضل دیده بود.

 

***


 ملا حسام الدین جن گیررا هنوز هم مامور سبحان قمچین کاری می کرد وبا مشت ولگد می زد .. ملا کمک می طلبید. ملا تمام مسلمان های جهان را به یاری وکمک فرا می خواند. چیغ می زد و شکایت می کرد. اما مامور سبحان می گفت ، خط بینی بکش ! می گفت وبا خشم وغضب قمچین را بالا می برد و برسر وروی ملا می کوبید. همسایه ها درپشت بام های شان ایستاده بودند. بچه ها بالای شاخ های درخت شنگ نشسته بودند. در پیش روی دکان مرجان بقال نیز تنی چند از کوچه گی ها جمع شده بودند. ملا ازدرد به خود می پیچید وواخ واخ می گفت. شیرین گریه می کرد وبا شدت هرچه بیشتری چق چق می نمود. گلاب از درد شکمش می نالید و آغا جان آغا جان صدا می کرد . صفورا تازه به هوش آمده بود. زلیخا اشک می ریخت ، شفاعت می کرد. خلیفه غلام رسول وصوفی نجم الدین سماوارچی تلاش می کردند که ملا را اززیر ضربات قمچین مامور سبحان نجات دهند؛ ولی مامو سبحان آنان را نیزباقمچین تهدید می کرد وبه خواهش ها والتماس های شان وقعی نمی گذاشت. ..                                                                                  

 

همهمه و قیل وقال بچه های نشسته بر درخت شنگ وهمسایه های پشت بام ها به اوج رسیده بود. ازدحام ، بی نظمی، سردرگمی وبهت وناباوری دردل ها خانه کرده بود که ناگهان موتری دربرابر خانهء مامور سبحان متوقف شده بود. یک افسر ودوسرباز همراه با جلیل ولطیف ازموتر پایین شده بودند . سربازی به سرعت از دیواربالا رفته ودروازهء حویلی را گشوده بود. به حویلی که ریخته بودند، سلاح شان برق زده بود وغژغژ موزه های شان برخاسته بود. با دیدن آنان همهمه وچیغ وداد بچه ها وهمسایه ها وآخ وواخ گفتن ملای جن گیر فرو نشسته بود. دست مامور سبحان که برای هفتاد وهفتمین بار قمچین را بالا برده بود، درهوا خشکیده بود. دهن گلاب هم که با آخرین ظرفیت ممکن برای چیغ زدن بازشده بود، همچنان بازمانده بود . سکوت تلخ وسنگینی در فضای حویلی سایه افگنده بود. اما با این همه ، صدای استغاثه وهق هق گریهء شیرین از پسخانه همچنان بلند بود وبه گوش جلیل ودیگران می رسید...

 

   فرماندهء سربازان که یک خردضابط پولیس بود، قامت بلندی داشت. لاغر بود، بروت های نازکی درپشت لبانش سبز شده بود. بینیش دراز وقلمی وخوش ترکیب بود. از همان بینی هایی که صاحبش را جذاب جلوه می داد، هرچند که وظیفهء اساسیش رسانیدن اکسیژن به شش ها بود. خرد ضابط پولیس ، پس از آن که نگاهی به حاضران افگند وبه بام ها وبامبتی ها نگریست، با صدای بلندی پرسید :

 

  - صاحب این خانه کیست؟

 

  کسی پاسخش را نداد. سکوت همچنان حاکم بود و بهت وناباوری از درودیوار می بارید. لحظه یی گذشت ، مامورسبحان عطسه یی زد. دستش با قمچین آهسته وآرام پایین آمد. قمچین را به سویی پرتاب کرد . بالای زانوانش نشست ودرصدد یافتن دستمال ابریشمی هراتیش شد. دستمال را که درجیب واسکتش بود، به ساده گی پیدا کرد. دستمال را که یافت با صدای بلندی درآن فین کرد. چنان قوی وزورمند فین کرد که گلاب از جا پرید ودهنش بسته شد. خردظابط سوالش را تکرار کرد. باز هم کسی به سوالش جواب نداد. صدای گریهء خفه و چق چق شیرین همچنان شنیده می شد. از پسخانه بوی اسپند وسیر وعود وکندر به حویلی می رسید...آیا امتزاج همین بوها بود که مامور سبحان را به عطسه واداشته بود یا بوی تند کلونیای روسی که از صورت خردظابط به مشامش رسیده بود؟ علت هرچه که بود، بود؛ اما مامورسبحان نمی توانست جلو عطسه اش را بگیرد. او خیره خیره به چشمان خرد ظابط می نگریست ، عطسه می زد وبینیش را تکانده می رفت. بینیش را که دردستمال ابریشمی هراتیش فین کرده می رفت، ازخود می پرسید، این صاحب منصب کیست وبرای چه به منزلش آمده واز وی چه می خواهد ؟

 

  سرانجام این لطیف بود که به سخن آمد وگفت :

 

  - قوماندان صاحب ، اونه صاحب خانه ، روی صفه نشسته ، همو که عطسه زده می رود...

 

  خردظابط که صاحب خانه را شناخته بود، لگدی به وی زده وبه خشونت پرسیده بود :

 

 - چرا جواب نمی دهی ؟ کرهستی ، گنگه هستی ، دیوانه هستی ، چی هستی ؟ کی هستی ؟ نامت چیست ؟

 

 - نامم ؟

 

  - نامم ، نامم والله صاحب یادم رفته است .. اما باش ، یادم آمد.. نامم سبحان است..

 

  - سبحان؟ سبحان وبس وخلاص ؟ بدون الله ، بدون محمد ؟

 

 - نفهمیدم صاحب ؟

 

 - صاحب کله ات را بخورد... محمد سبحان ، عبدل سبحان ، غلام سبحان ، سبحان الله .. یا چی ؟

 

  - محمد سبحان ..

 

 - چه کاره هستی ؟

 

 - مامور محاسبهء بانک ملی هستم..

 

 - مامور محاسبه ؟ مامور دولت هم هستی ولی به دختری که برایت خدمت می کند، تجاوز می کنی .. جادوگر را از لوگر می خواهی. .. دختر صغیرمردم را زیر قمچین جادوگرانداخته ، زخمی وخونچکان می کنی .. با زمی گویی مامور دولت هستی . خوب چی کردی جاودگررا. چه کردی دختررا. جن ها چه شدند، هستند یا رفتند ؟ حرف بزن جنایتکار...

 

 قضیه جدی شده بود، بیخ پیدا کرده بود . خردظابط از تمام اسرار خبریافته بود. خردظابط را لطیف در جریان قضایا قرارداده بود. لطیف ازصوفی نجم الدین شنیده بود، صوفی نجم الدین از غلام رسول حرف کشیده بود و سرانجام همه فهمیده بودند که مامور سبحان پیش ازآن که شیرین را نکاح کند، به وی تجاوز نموده بود.

 

 مامورسبحان، جلیل را درست در همان موقعی که عطسه زده بود، شناخته بود. آری او همان شاگرد نانوا بود که در این روز های اخیر ، هر شامگاه به نزدیک خانه اش ایستاده می شد. همان وقت هم شک کرده بود. بد گمان شده بود و ازخود پرسیده بود ، این پسر دراین جا چه می کند؟ اما حالا جواب سوال هایش را یافته بود. بلی او برادر یا یکی از نزدیکان باشی افضل بود. باشی افضل حالا منشی ناحیه شده بود. باشی افضل حتماً به جلیل وظیفه داده بود که خانیش را زیر نظر بگیرد. بلی ، بلی ، باشی افضل حتماً خبرهایی شنیده یا چیز هایی دانسته است... آه ، که این طور؟ عجب غافلگیر شدم .. کاش تفنگچه ام را بالای کندوی آرد نمی گذاشتم. اگر به نزدم می بود، کشتن این خردظابط و سربازانش مانند آب خوردن می بود. می زدم ومی گیریختم.. جلیل را هم می زدم  تا داغ بردل باشی افضل می ماند.. اما حالا دیر شده است. چاره یی نیست ، باید تن به تقدیر سپرد ، هرچه پیش آید، خوش آید، پناه برخدا...

 

 دروجود مامور سبحان، از این خصوصیت ها به قدر کافی پیدا می شد. او درچنین حالاتی که در تنگنا می افتاد، خوبتر وبهتر وبا حضور ذهن می اندیشید . اگر ضرور می بود به ساده گی واوفتاده گی تظاهر می کرد؛ اگرچه ذاتاً ساده بود. بهتر است گفته شود، ساده تر واوفتاده تر می شد. این ساده گی وفروتنی چنان در چهره وکردار ورفتارش باز تاب می یافت که هر گونه شک وشبهه یی را از میان برمی داشت. گفتارش ملایم می شد وبه طرف مقابلش این احساس دست می داد که مامور سبحان آدم راستگو ودرست کرداراست. از سوی دیگر، مامور سبحان به رقص آهسته و خود جوش تقدیر وسرنوشت نیز باور داشت وبه همین سبب هرحادثه یی را که برایش اتفاق می افتاد ، از مکمن غیب می پنداشت وگردنش خمیده تر می شد...

 

  خرد ظابط که گفت : " او جنایتکار! " چشمش به قمچین افتاد. قمچین را برداشت. زبانهء قمچین خونین بود. خردظابط با دیدن آن خندهء تلخی کرد ، قمچین رابا خشم تمام بر بدن مامور سبحان فرود آورد وگفت :

 

  - ازتو چند سوال کردم ، چرا گنگه شدی ؟

 

 -  صاحب ، زنم در پسخانه است . ملا همین جاست، اونه رویش را می شوید. ملا آمده بود که جن های زنم را با قمچین بزند، اما ملا جن ها را نزد، زنم را باقمچین زد وخون وخونچکان کرد. من هم ملا را با قمچین زدم تا...

 

  - کدام زنت؟ نام زنت چیست ؟

 

  - نامش را چه می کنی ؟ نامش شیرین است..

 

 - شیرین چه وقت زنت شد ؟ به ما راپور رسیده که شیرین زنت نیست. مزدورت است وتو نامردانه به وی تجاوز کرده ای ...

 

 - راپور ؟ نی غلط است این راپور.  مادرش آن جاست، از وی بپرسید که شیرین زن من هست یا نیست ؟

 

 - مادرش ؟ مادرش هرچیز می گوید..اما تو چی می گویی ؟ زنت هست یا نیست ؟ هیچ کسی خبرندارد که او رانکاح کرده باشی. ...

 

 مامور سبحان می کوشید تا تمرکز فکری پیدا کند وبه سوال های پیهم خردظابط  به ترتیب جواب دهد. ..ولی خردظابط یا حرفش را نمی شنید ویا مسخره اش می کرد. اما این ننه صفورا بود که به دادش رسیده وباصدای آرام ولی پرازدردی گفته بود:

 

 - قوماندان صاحب ، نزنش ! او راست می گوید. دخترم شیرین زنش است. ملای مسجد آن ها را نکاح کرد. نکاح شان درپیش چشمان ما ودو شاهد در همین خانه صورت گرفت. .. پس از نکاح دخترم را جن گرفت. شاگرد صوفی صاحب این ملای بلا زده را آورد . ملا گفت باید دخترت را با قمچین بزنم تا جن ها بیرون شوند اززیر زبانش. او هم قمچین زده قمچین زده دخرکم را خون وخون پر کرد. .. به لحاظ خدا خون از جان دخترم سرکرده ، بی هوش افتاده ، به لحاظ قرآن یک چاره کنید که از دست نرود...

 

 خردظابط با شنیدن سخنان مادرشیرین ، دستگاه مخابره اش را گرفته وخواهان امبولانس شده بود. بعد به دست های ملا حسام الدین جن گیر ومامور سبحان ولچک زده ورفته بود به پسخانه تا ببیند گپ ا زچه قرار است . درپسخانه شیرین بالای دوشکی نشسته بود. پیراهن نازکی به تن داشت. پیراهنش با ضربات قمچین پاره شده بود. نقش ضربات قمچین درتن سفید وقشنگ شیرین خط هایی  ازخون به جا گذاشته بود. زلفانش آشفته ودرهم شده بود. وسیلاب اشک ازچشمان شهلایش جاری بود. شیرین درعالم بین خواب وبیداری بود. درعالم بی خبری بود . شیرین نه خردظابط را می توانست ببیند ونه جلیل را که با خرد ظابط داخل پسخانه شده بود. شیرین درتب خود می سوخت ، ازتنش خون می چکید. او دیگر تجسم کامل یک معصومیت بود..

 

  خردظابط تازه جمپر بهاری اش را کشیده بود تا با آن پیکر برهنهء شیرین را بپوشاند که امبولانس شیون کنان سررسیده بود. شیرین را دربرانکار انداخته ودرامبولانس گذاشته بودند و مادرش نیز درامبولانس نشسته بود. زلیخا زن سیاه بخت سلیمان تیکه داربا خاطرآزرده ازدستگیر شدن ملا حسام الدین به سوی منزلش روان شده بود. خرد ظابط ملای جن گیر ومامور سبحان را در موترانداخته بود: یکی را به جرم فریب واغوا وشلاق زدن یک انسان وآن دیگری را به جرم تجاوز به عفت وعزت دختر خدمتکارش ./ 


May 4th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب